از ناتوراليسم [طبيعت گرايي] گرفته تا سمبوليسم، كوبيسم، اكسپرسيونيسم، فوتوريسم [آينده گرايي]، سازه گرايي [Constructivism]، مكتب تركيبي ورتيسيسم انگليسي (Vorticism جنبش هنري اُبستره و انتزاعي كه مشتمل برآميزه و تركيبي از مفاهيم مكتب كوبيسم و فوتوريسم است و حوالي سال هاي 1912 تا 1915 خلق گرديد)، سوررياليسم، دادييسم و ديگر مكاتب و جنبش هاي ادبي و هنري. نقطه اوج و تعالي نوگرايي (مدرنيسم) به تاييد اكثريت قريب به اتفاق نويسندگان و متفكرين، سال هاي 1910 تا 1930 است كه پس از آن صداي هنرمندان نوگرا در آلمان هيتلري و روسيه استاليني خفه گرديد و خود آنان نيز محكوم به مرگ شدند، و در ديگر نقاط اروپا نيز واكنشي نسبت به زيبايي شناسي واقع گرا – توجه به مسئوليت و تعهد اجتماعي به جاي تجربيات فردي در هنر – به مثابه پاسخي در برابر قطبي شدن سياسي بيش از حد قاره اروپا سر بر آورد.
اين كه آيا بتوان از ميان شمار وسيع ابداعات و نوآوري هاي خيره كننده زيبايي شناسي كه طي اين سال ها خلق شدند، ويژگي يا شاخص تعيين كننده عام و واحد بيرون كشيد محل ترديد است: برخي از جريانات و مكاتب نوگرا به ستايش و تمجيد از آينده اي مبتني بر صنعت، تكنولوژي، سرعت، نوپايي و تحرك در جوامع شهري برخاسته اند؛ پاره اي ديگر از جريانات مدرنيست و نوگرا به دوران خوش و طلايي گذشته جماعات [Gemeinschaft] بدوي كه در هماهنگي و توازني شهودي يا اشراقي با طبيعت بسر مي بردند، چشم دوخته اند. برخي نيز در صدد برآمدند تا صورت ها و اشكال زيبايي شناسي خاصي براي خود دست و پا كنند، البته از آن جا كه حيات معاصر را به عنوان قالب و چارچوبي براي خود در نظر گرفته بودند، لذا در صورت هاي زيبايي شناسي مورد نظر آنان نيز مي بايست بسيار جامع، گسترده و همه شمول باشد؛ در مقابل اين گروه نيز نوگراياني قرار داشتند كه مي كوشيدند تا از اين جريان گسترده و تهاجمي پاره اي از عناصر تقليل گرايي تكاملي را بيرون بكشند – تجليات و الهامات گذرا، هايكوهاي دو سطري خيال گرا، نمايشنامه در مجموع 20 ثانيه اي ساموئل بكت و نقاشي هاي تقريباً سفيد، خالي و بدون تصوير. از سوي ديگر تمامي اين نوگرايان از نظر سياسي نيز داراي جهت گيري ها، مواضع، اهعداف و برنامه هاي متفاوت، پراكنده و مغايري بودند:
از مكتب نوگرايي فوتوريسم ولاديمير ماياكوفسكي كه به بلشويسم اقبال نشان داد، تا نوگرايي فيليپو مارينِتّي [Filippo Marinetti] به حمايت از موسوليني برخاست، از اكسپرسيونيسم گاتفريد بن [Gottfried Benn] كه از هيتلر حمايت مي كرد، تا مواضع تند و راديكال ارنست تولر [Ernst Toller] كه به طرف جريانات انقلابي چپ سير كرد. احتمالاً تنها چيزي كه مورد قبول و اتفاق نظر تمامي هنرمندان اين دوره بوده و همگي در آن مشترك و متفق القولند توجه و عنايت بيش از حد به صورت [فرم] زيبايي شناسي است (كه آن هم نيز از آبشخور ديدگاه ها و مواضع ايدئولوژيك مختلف و بعضاً مغاير هم تغذيه مي گردد). ارائه ويژگي هاي تعريف كننده خاص بيشتري درباره مدرنيسم عبارت خواهد بود از طرح يك جنبش از دل يك بحران – بحارني فرهنگي و اجتماعي كه شاخص هاي كليدي آن عبارتند از ظهور فرهنگ انبوه [توده اي]، طبقه كارگر و مبارزات فمينيستي، تكنولوژي هاي جديد دستاورد دومين انقلاب صنعتي و تجربه فراگير كلان شهرهاي امپرياليستي.
طي همين سال ها در بين جريانات مختلف ماركسيسم مناقشه فعال و نيرومندي پيرامون اهميت و جايگاه مدرنيسم مطرح گرديد كه در قالب جريان مشهور به «منازعه اكسپرسيونيسم» سال هاي دهه 1930 به مرحله قطعي خود رسيده بود. ماركسيست هاي عمده منجمله گئورگ لوكاچ مدرنيسم را به خاطر كنار گذاشتن معرفت شناسي بازتابانه [تاملي]، به خاطر «فرماليسم» خودبينانه و پيچيده آن، كيش روان خصوصي آن و تجربه شديد دروني در مقابل تصوير تمام عيار فرد در جامعه كه رئاليسم آن را تصويرپردازي مي كرد، و مقدم داشتن اسطوره بر تاريخ، محكوم و نفي نمود. ساير ماركسيست ها، از جمله والتر بنيامين، برتولت برشت و تئودور آدورنو هر كدام بنا به دلايلي و به ميزان متفاوت از جنبش جديد استقبال نمودند؛ و شايد بتوان آثار آنان را عمدتاً نوعي «ماركسيسم نوگرا» دانست تا نوعي «ماركسيسم درباره نوگرايي». در سال هاي اخير اين نكته مورد بحث قرار گرفته است كه خود تاكيد شديد بر فرم [صورت] در فرهنگ مدرنيستي نقش قاطعي در تكامل ماترياليسم «غربي» يا ديالكتيكي در مقابل ماترياليسم «شرقي» يا مكانيكي داشت – كتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي لوكاچ را شايد بتوان جزء مورد اولب شمار آورد.
طي بيست سال گذشته يا در همين حدود، احساس و دريافت ما از مدرنيسم مجدداً با ظهور پست مدرنيسم – ابتدا در عرصه معماري ولي بعداً در ساير حوزه هاي فرهنگي – تغيير يافته است. «مدرنيسم» كه پست مدرنيسم نخست خود را در برابر آن توصيف نمود، گرچه گزينش كمرنگي است از كل قلمرو تجربي دوران پيشين، بر تعاريف اخير ما از زيبايي شناسي آوانگارد اوايل قرن بيستم سيطره يافته است. در حال حاضر آنچه كه به صورت مدرنيسم نمونه و مثالي در آمده است چيزي نيست جز: معماري كاركردگراي سخت گيرانه و خشن لوكوبوزيه و سبك بين المللي يا مهعماري والتر گروپيوس و معماري باوهاوس (The Bauhaus) – عاري از هر گونه تزيينات و تجملات و هر نوع امتيازات براي فرديت انساني، و به لحاظ ساختمان بطور يكدست و يكنواخت متشكل از خطوط راست و مستقيم و به كار گرفتن «حالت هنري»، در تكنيك ها و مصالح (فولاد و بتن مسلح از مطلوبيت ويژه اي برخوردارند).
از اين رو زيبايي شناسي مدرنيست را مي توان مبتني بر نوعي تقسيم بندي دوگانه نخبه گرابين «هنر عالي» و «فرهنگ توده اي»، نماها و سردرهاي درخشان و سفيد و بام هاي مسطح معماري لوكوبوزيه در برابر ساختمان هاي پست و مسكن انبوه شهري اطراف آن تلقي نمود. و اين تعريف از مدرنيسم (يا چيزي كه برخي از نظريه پردازان آن را «مدرنيسم عالي» مي نامند) به اندازه كافي قابل انعطاف هست كه پاره اي تجربيات معاصر را در بگيرد – براي نمونه اشعار بيش از حد «دشوار» و كنايي و رمزآلود تي. اس. اليوت – تجربياتي كه در واقع از بسياري جهات ديگر با معماري سبك بين المللي نقاط اشتراك اندكي دارند.
در نقطه مقابل، شاهد انحراف و عزيمت تندي از سنت مدرنيسم هستيم: ظهور پست مدرنيسم، كه از اواخر دهه 1960 بدواً خود را به مثابه نوعي پوپوليسم ارائه كرد، نوعي بازگشت به سنت هاي معروف، سنت هاي بومي، حتي سنت هاي بازرگاني انبوه، البته پس از مدت ها سرگرداني و انحراف در نخبه گرايي سازش ناپذير آوانگارد. مانيفست هاي [بيانيه هاي] پست مدرنيسم عناوين غريب و دور از ذهني دارند نظير آموختن از لاس و گاس و از باوهاوس تا آورهاوس [منزل ما] كه در آنها بيشتر به هماهنگي آوايي و كلامي و توازن قوافي توجه مي شد. ديگر انگيزه يا بن مايه اصلي عنصر «تاريخ گرايي» بود، بازگشتي آرام به سبك هاي چند لايه گذشته به مثابه منبع الهام بخش براي زمان حال، به جاي محكوم كردن آنها به نام تكنولوژي پيشرفته و عقلانيت كاركردگرا.
معادل اين قبيل پيشرفت هاي معماري در زمينه داستان هاي تخيلي همان چيزي است كه ليندا هاچن آن را «فرا داستان تاريخ نگارانه» مي نامد و نويسندگاني چون گابريل گارسيا ماركز، گونتر گراس، جان فولز، اي. ال. دكتروف و سلمان رشدي چهره هاي شاخص آن بشمار مي روند.
داستان ها و رمان هايي از اين دست به مواردي چون طرح كلي و پيش زمينه داستان، [Plot]، تاريخ يا سابقه كلي داستان، مرجع و موضوع آن باز مي گردند، مواردي كه ظاهراً زماني به خاطر دغدغه زياد داستان هاي تخيلي [Fictional] مدرنيستي به استقلال متن و خودآگاهي، كنار گذاشته شده بودند، البته بدون كنار گذاشتن اين دغدغه ها و اشتغالات ذهني «فراداستاني يا فراتخيلي» [Metaficihional]؛ نتيجه عبارت است از يك نوع ژانر مهمل نما [Paradoxical] يا متناقض كه در آن، تاريخ قوياً مورد تاييد و حمايت قرار گرفته و در عين حال معضل ساز مي گردد.
در كل پست مدرنيسم به گونه اي گيرا و برانگيزننده افق ها تازه اي در برابر غيريت يا «دگر بودگي» فرهنگي [Cultural Otherness]، سبك هاي فراموش شده يا سركوب شده گذشته و همينطور به روي صداهاي به حاشيه رانده شده در زمان حال يعني جنبش هاي زنان، جوانان، سياهان و جنبش ها و نهضت هاي انقلابي جهان سوم گشوده است. اين ارزيابي مثبت از صداها، تجربيات و روايات ديگر، در فلسفه شكل سوءظن و ترديد نسبت به «فراروايت هاي كلان» را به خود گرفته است، فرارويت هايي كه بستر تكوين و قوام دانش در گذشته بشمار مي روند. روايت هاي كلان روشنگري همراه با عقل كلي و جهاني آن كه بر موهومات و خرافه پرستي ها فايق آمد و روايت هاي ماركسيسم همراه با نگرش آن به پرولتاريا به عنوان طبقه كارگر جهاني، همانند جعبه هاي سفيد هندسي گروپيوس يا لوكوربوزيه به عنوان تجلي عقلانيتي توتاليتر است كه تحمل كمترين اختلاف، نارضايتي، مخالفت يا كثرت گرايي [پلوراليسم] را ندارد. در عوض فلسفه پست مدرن بيش از همه در آثار ژان فرانسوا ليوتار، بر نسبي بودن شناخت و نسبيت دانش و وابستگي متني آن تاكيد مي ورزد و ترجيح مي دهد كه به جاي «عقل»، «حقيقت» يا «كليت»، از «بازي هاي زباني» بومي ويتگنشتاين صحبت كند.
از نظر پست مدرنيسم، ماركسيسم بطور دايمي در اسارت برنامه (پروژه) سركوبگر مدرنيته قرار دارد كه بي رحمانه تاريخ هاي واقعي را به «تاريخ» تحميلي مبارزه طبقاتي يا شيوه هاي توليد تقليل مي دهد. ماركسيست ها با متهم ساختن پست مدرنيسم به كيش «تقليد ادبي و كپيه برداري از آثار استادان فن» و روان پريشي (شيزوفرني) و محو و مستحيل ساختن تاريخ در سطح جرياناتي كم عمق يا تمركززدايي شديد از سوژه [فاعل شناساگر] بطوري كه توان هر گونه كنش سياسي (يا هر نوع كنش ديگر) را از آن سلب كرده است، به مقابله با پست مدرنيسم برخاسته اند. همانطور كه از اين اتهامات و ضد اتهامات بر مي آيد، منازعات بين ماركسيسم و پست مدرنيسم ويژگي هاي مشترك زيادي با برخوردهاي پيشين ميان مدرنيسم و سياست هاي ماركسيستي دارند و امروزه با همان ضرورتي دنبال مي شوند كه مسايل مدرنيسم و ماركسيسم در سال هاي دهه 1920 و دهه 1930 دنبال مي شد. اگر جالب ترين جريان پيشرفت آن دهه ها منازعات جدل برانگيز ناگوار نبود، بلكه ظهور نوعي «ماركسيسم نوگرا»ي قابل انعطاف در سرزمين هيچكس [ناكجا آباد] بين اردوگاه هاي متخاصم بود، به همين ترتيب امروز نيز ما در حال احساس شكل گيري يك سنتز ممكن، يك «ماركسيسم پسانوگرا» هستيم كه علايم و نشانه هاي آن را مي توان با مركزيت يافتن ناگهاني جغرافيا در مطالعات فرهنگي ماركسيستي ديد. براي جا دادن يا منظم ساختن مقولات فضا و مكن در نظريه ماركسيستي، تاكيدات پست مدرن عمدتاً بر محدوديت يا موضع مكاني [(Locality) مكان مندي / مكانيت] يا زمينه و مضمون بدون فدا كردن دغدغه هاي سياسي دكترين ماركسيسم صورت مي گيرد.